بهترین قصه های تصویری دنیا/پنگوئنی که گم شده بود

وقتی صاحب باغ‌وحش به تعطیلات می‌رود… هیولاها بازی‌گوشی‌شان گل می‌کند! حواست به آروغ‌های آتشین گورپ‌های بنفش باشد. هامپل و مورف و کویئزها را هم سرجایشان بنشان، ولی… از همه بیش‌تر مراقب اسکویر گال گنده باش! فکر کنید یک پسر کوچولو می‌تواند از پس باغ‌وحشی پر از هیولاهای شیطان و بازیگوش بربیاید؟

برنارد پسرکوچولویی است که پدر و مادرش آن‌قدر گرفتار کارهای روزمره هستند که توجهی به او ندارند. برنارد سخت تلاش می‌کند که توجه آن‌ها را جلب کند و باید دید چه اندازه موفق خواهد بود.

موش کوچولویی از جنگل تاریکی رد می‌شود. برای اینکه طعمه‌ی حیواناتی مثل روباه، جغد و راسو نشود، داستانی تعریف می‌کند و از موجودی خیالی به‌نام گروفالو حرف می‌زند. آیا او می‌تواند از دست این حیوانات جان سالم به‌در ببرد؟ آیا گروفالو واقعاً وجود دارد؟ داستان گروفالو اینطور شروع می‌شود: روزی از روزها موشی داشت از اعماق جنگل تاریک رد می‌شد که روباهی او را دید. موش به‌نظر خوشمزه می‌آمد. «موش‌کوچولوی قهوه‌ای! کجا داری می‌ری؟ به خونه‌ی زیرزمینی من بیا تا با هم ناهار بخوریم.» «تو واقعاً لطف داری روباه، اما من دارم می‌رم تا با گروفالو ناهار بخورم.» «گروفالو؟ گروفالو دیگه چیه؟» «گروفالو! واقعاً تو گروفالو را نمی‌شناسی؟»….

روزی پینکی با مادرش به خرید می رود و مادرش به او مقداری پول میدهد تا هرچه می خواهد بخرد.اما پینکی نمی داند چه چیزی بخرد.تا این که یک جعبه ی موسیقی زیبا میبیند که آهنگ مورد علاقه ی مادرش را مینوازد و…

روزی در مدرسه تمام دختر ها تصمیم میگیرند رنگ مورد علاقه شان مشکی باشد.اما پینکی نمی داند چه کار کند.تا این که در کلاس هنر با دختری آشنا میشود که او هم رنگ صورتی را دوست دارد.